زهرا که ازم ناراحت شد و اونجوری گفت
گفت نامزد کرد و تمام..هرچند من باور نکردم چون زهرا اینجوز دختری نیست
ولی میدونم به حدی ازم ناراحته که حاظر نیست یک کلمه هم جوابمو بده
حق میدم بهش شاید منم اگه اون حرفارو که بهش گفتم به خودم میگفتن
میگفتم این همه سال فقط میخواسته بهم نزدیک بشه
هرچند که من فقط خوشحالی زهرا مهم بود برام اما نباید با اعصبانیت
حرفی میزدم که ناراحتش کنم تا این حد
خب من که نمیتونم بهش زور کنم بیا با هم باشیم تا بیام خواستگاریت
درسته من پسر خوبیم همه قبولم دارن و میگن پسر پاکیه و زرنگ
اما نمیتونم بهش زور کنم که توروخدا بیا منو بشناس بعد بگو نه
درسته اگه خانوادش میشناختن منو نه نمیاوردن اما هیچ وقت دنیا بر وقف مراد ادم نیست
اما دوست داشتم زهرا منو میدیدو حرفامونو میزدیمو بعدمیرفت
بالاخره چندساله منو ندیده و منم ادم6سال پیش نیستم
تنها دلیلم که اصرار داشتم این بود که ازم با ناراحتی نره
اخه من با حرفام ناراحتش کردم و این درست نبود
باید از دلش در میاوردم..تا بدونه واقعا اونجوری که فکر میکنه نیست
بعد ازم خدافظی میکرد..نمیدونم بهم فرصتی میده از دلش دربیارم
یا نه..میذاره جبران کنم یا نه..من جبران میکنم شاید بعدا متوجه بشه
اما دیگه هیچ وقت بهش نمیگم.چون با گفتنم اون فکر بد میکنه
و فکر میکنه میخوام بهش نزدیک بشم
بعدا که خودش فهمید اون موقع متوجه میشه اشتباه فکر میکرده
فقط عصبی بوده و با ناراحتی تصمیم گرفته
حالا همه چی اول دست خداست بعد دست خود زهرا
که اگه بهم اعتماد داشت بهم فرصتی بده یا نه..اگرم که نامزد کرده دیگه هیچ
انسانها ازاد هستند و خودشون تصمیم میگیرن
نظرات شما عزیزان: